Wednesday

از نیاوران تا شاه عبدالعظیم



  • Article and Photos by: Jeesh Daram

ازنیاوران تا شاه عبدالعظیم

صبح بسیار زیبایی بود و هوای مطبوع بهاری و نسیم خنک از کوهستان جاری. شب را منزل یکی از اقوام در نیاوران خوابیده بودم و خاطرات ایام دبیرستان را مرور میکردم. یاد "گیلاسستان" بخیر که میرفتیم آنجا برای امتحانات ثلث سوم درس بخوانیم و تمام وقتمان بصحبت و بازی میگذشت. چه سالهای دوری.

دست بلند کردم و تاکسی ایستاد و سوار شدم بمقصد پل تجریش و سه مسافر دیگر نیزهمراه  بودند.  روبروی سینما آستارا که رسیدیم چهار صد تومان دادم و راننده یک پنجاه تومانی بقیه پول را گذاشت توی دستم و پیاده شدم.

این هفته دوم  ورودم بایران بود و هنوز فکر میکردم اسکناس صد، پانصد و یا هزار تومان ارزشی دارد.  مغازه دار میگفت "دوتومن میشه" من در جیب دنبال بیست ریال میگشتم و او میگفت "دوتومن یعنی دوهزار تومن، شما از خارج اومدین؟" و آب پاکی را میریخت روی دست ما.  چکار میشد کرد، سی و دو سال پیش که از ایران بیرون آمدم یک ماشین پیکان بیست و چهار هزار تومان بود و الان دو تا برف پاک کن هم با آن پول نمیدهند، البته شاید با کوپن بدهند.



دیدم خیلی زود به تجریش رسیدم. آنطرف خیابان و نرسیده به امامزاده صالح مغازه حلیم فروشی است که سالها پیش بجایش یک لبنیاتی بود. حلیم-درمانی روش موثری است برای آرامش بدن پس از مواجه شدن با ترافیک تهران و منافعش بمراتب بیشتر از طب سوزنی است.  باری، آش و سمنو هم داشت. یک کاسه حلیم با روغن، دارچین و شکر سرخ گرفتم هزار تومان، (که والاّ مفت بود) و میزی را انتخاب کردم و  با دو تا چای صرف شد.  پس از صرف صبحانه  رفتم در پیاده رو ایستادم و در آن صبح زیبا به قله توچال در افق دوردست خیره شدم. خب، بعد از حلیم همین نگاه کردن به توچال نیزخودش ورزشی بود. یادی از دوران دبیرستان کردم  که در خیابان دزاشیب جمعه ها صبح زود با دوستان حلیم میخوردیم و بعد پیاده از دربند به آبشار دوقلو میرفتیم.

اکنون که گل سعادتت پر بار است
دست تو زجام می چرا بیکار است
می خور که زمانه دشمنی غدار است
دریافتن  روز چنین  دشوار است1

در خیابانهای دور و بر مقصودبک، باغ فردوس و درون باغ سعد آباد و خیابان دربند، گه گاه طوطیانی را در حال پرواز میبنید که بسیار تعجب آور است. شنیدم که این پرندگان را در روزهای اول انقلاب در کاخ سعد آباد آزاد کرده بودند و در طی گذشت سالها، در همان منطقه بومی شده اند.

فکر کردم تا قبل از آنکه بجنوب شهر بروم بهتر است سری به امامزاده صالح بزنم و ببینم حال و روزگار آن چنار قدیمی هزار ساله چطور است و آیا اثری از کارگاه کفاش پیری که سالیان دوردست آن بالا میان شاخه های قطور کار میکرد باقی مانده است. هیهات، که نه کفاشی دیدم، نه کارگاهی و نه چناری. دورتادور را گشتم همه جا آجر سیمانی بود ولی چناری نبود.  از پیرمردی که در روی سکویی نشسته و مشغول کشیدن سیگار و نوشیدن چای بود سئوال کردم که چنار امامزاده صالح چه شد.  با تبسمی غم انگیز سری تکان داد و گفت:
 "حاج آقا، اینا که آدم نیستن، اون چنار داشت خشک میشد ولی هنوز زنده بود،  اونو از ریشه کندن و بجاش این موزائیکا رو گذاشتن و اون صندوق نذر و صدقه رو." 

 به صندوقی که او  به آن اشاره کرد نگاه کردم دیدم روی آن نوشته، "صدقه هفتاد نوع بلا را دفع میکند."  فکر کردم عجب معجزه ای پس این صندوق اصولا خودش یک بیمارستان و دارالشفای سر پایی است.  شروع کردم سرانگشتی  بشمردن عوارض و بلایایی که  بمغزم خطور میکرد: خشکسالی، زلزله، باد فتق، یرقان، ورم کیسه صفرا، چماق توی فرق سر، مخملک، ثقل سرد، قانون اساسی فرمایشی، شپشک، سالک، کوفت، باد زیر دنده، ولایت سفیه، بوی گند پا، زگیل، خارش لای پاها و زیر ناف، سنده سلام، جرب، نازائی و کوری اجاق، وسواس، سوزک و سودا، جن زده گی، خناق، مشمشه، بواسیر وغیره.  رفع تمام اینها با یک صدقه!؟  

حالا شانس آوردیم که آقای بوش دم و دستگاهش را جمع کرد و رفت.  او هم با گرایشهای دینی اش اگر میدانست برای پول در آوردن ما در ایران چه شگردهایی بکار میبریم، بعید نبود که برای رفع کسر بودجه آمریکا، بیاید و تمام دستگاههای پول پرداز بانکها را مجهز به قبول صدقه کند و همان موقعیکه مردم برای دریافت پول میایند، درصدی از آنرا براساس نرخ علاج و یا پیشگیری ها صدقه دهند. مثلا برای شفای عاجل  بیماریهای مقاربتی، دکمه شماره پنج را فشار دهید "پرس فایو".  یا برای جن زده گی "پرس ناین"، و برای گشادی پیزی "دایل دی آپریتور".  دوستان مکزیکی هم  "پارا اسپانیول اوپریما نومرو دوس، ای استا مومنتو"  دیگه کارمون درست شد.

حالا امید آنستکه،  بعد از صدوبیست سال این امامزاده ها را تبدیل به موزه،  و قهوه خانه کنیم و در یک گوشه آنها کتابفروشی و دور تا دور آن هنرمندان آثار خود را بنمایش بگذارند تا مردم بیایند و چیزی  یاد بگیرند و آزادی را لمس کنند، بنشینند، چای بخورند و از فیزیک و کائنات و انسانیت صحبت کنند.  نه از دعای ننه حرمله و فوت کردن روی چشم تراخم گرفته بچه، که منجر بکور شدن هردوچشم میشود. هرکس با هر دینی بتواند بیاید برای مطالعه و یا دعا و در پی کار خودش.

 بعد انداختم از توی بازار بطرف میدان تجریش. درون تکیه، سبزی فروشها مشغول کاسبی بودند و آب پاشیدن روی سبزیجات.  طراوت و رایحه محیط،  هوای دیگری به افق فکری من داد. تا دلتان بخواهد  سبزی بود و میوه جات.  والک و سیرک،  قارچ دنبلانی، کنگر و ریواس، غوره، کاکوتی، سبزی صحرایی، آندیو، سیب زمینی یارالماسی و موسیر ، گوجه سبز، توت سفید، شاه توت، توت سیاه و اذا غیرالنهایه.  خانمها هم مرتب با سبزی فروشها جرو بحث و بگومگو داشتند و خرد و داغان کردن اعصابشان. مابقی بازار گندابی بود از اجناس بنجل بسیار سطح پائین ساخت چین و ترکیه. وای وای که آشغالهای چین تمام ایران را گرفته است. هرطرف نگاه میکنی دم پائی، لگن و آبکش پلاستیک، تسبیح، دی-وی-دی غیر مجاز و غیره. بعضی ساخت ایران و مابقی چین. یعنی از اولش هم اون بازار آش دهن سوزی نبود، ولی باید حالا بروید و ببینید که چین چه خدمتی کرده است.

از تجریش تاکسی نشستم بطرف نزدیکترین ایستگاه مترو و از آنجا با مترو تا شاه عبدالعظیم. درون متروی تهران که بسیار هم تمیزمیباشد، مردم را خیلی مودب و ساکت یافتم. قطار بسرعت میرفت ولی مردم در جای خود جامد و یخ زده بودند. تنها علامت حیات، همان نوسانات همزمان بود که با واگن روی خط داشتیم.  نگاهشان خیره و در دیارهای دور دست بود. کسی  مطلبی نداشت که با دیگری مطرح کند. بیاد مترو واشنگتن به ویرجینیا افتادم که سالها مردمی را میدیدم که سعی میکردند نگاهشان بیکدیگر نیافتد و خودرا لابلای روزنامه و یا کتابی مستعمل پنهان میکردند. باری، در یکی از ایستگاهها دخترکی ده یازده ساله وارد شد و سکوت خسته کننده را شکست. "آقایون، خانوما، نیِِّت کنید ویک فال از من بخرید، ابولفرض عوضشو میده". یکی از او خریدم که عبارت بود از یک بسته کوچک کلینکس و درون آن فالی نهفته. هنوزهم آن فال بازنشده درون کیف دوربین من است، شاید هم اعتبار آن باطل شده باشد. دخترک در ایستگاه بعد پیاده شد و دوباره همه یخ زدند تا رسیدیم به شاه عبدالعظیم.

وقتی بچه بودم، یکبار با مادرم و باتفاق یکی دوتا زن وبچه دیگر از خویشان به شاه عبدالعظیم رفتیم. آنچه بخاطر دارم از سن چهار یا پنج است و مادرم آنموقع بیست و نه سال داشت.  تصویر نشانی و محل آن بعدا در ذهنم نقش بست. اوّّّّل میرفتیم نزدیک میدان خراسان به ایستگاه قطاری که ماشین دودی خوانده میشد. به آن محل"گارماشین" و یا "گارد ماشین" میگفتند با کسره  "دال" و پدرم  در تکرار خاطرات اصرار داشت ما روی "دال" ضمه بگذاریم، که همان تلفظ فرانسوی آن باشد.   


خاطره ای که از گاردماشین بیاد دارم  دو تا در بسیار بزرگ چوبی ایستگاه است و دیوارهای دور آن که مانند یک قلعه بود. صورت مادرم را، که بمحض آنکه درهای بزرگ باز شدند و اعلام سوارشدن کردند با چشمانی نگران در حالیکه با لبانش دو گوشه چادرش را میگزید، مرا از زمین بلند کرد و علیرغم فشار جمعیت با سرعت وارد قطار شدیم و در اولین صندلی خالی نشستیم.  صدای بوق و حرکت ماشین دودی را بروی خط راه آهن و لات و لوتهایی که روی طاق قطار میدویدند و فریاد میزدند بطور تاریک روشن بخاطر دارم. در آمریکا شخصی را ملاقات کردم که میگفت از بالای همان قطار پرت شده بود و تمام عمر یک پایش میلنگید. بعد از آنهمه سال، برایم غیر منتظره بود که یک واگن آن قطار ساخت بلژیک را امروز در شهر ری بنمایش گذاشته اند. آنرا لمس کردم  و یکی دو تا عکس گرفتم و تجدید خاطرات نه چندان خوب. 


ما آخرین بچه های ایران بودیم که ماشین دودی سوار شدیم. چون از بسکه اعقاب نژاد پاک آریایی مقیم گود عربها، چاله خرکشی و گود زنبورک خانه بآن واگنها و مسافرینش سنگ و کلوخ،  پاره آجر و سیرابی خام،  پشگل ماچه الاغ و تاپاله گاو پرتاب کردند،  سر انجام مدیریت بلژیکی آن ورشکست شد و با فحش خواهر و مادرو ده هزار کرور نفرین و ناسزا بخودش، گفت بابا ما نخواستیم و عجب گهی خوردیم  و بگور پدر جاکشمان خندیدیم که اصلا پا به ایران گذاشتیم.  لذا شرکت را تعطیل،  درش را تخته کرد، بچه هایش را با توسری و پس گردنی به پرورشگاه سپرد و جل و پلاسش را جمع کرد و به بروکسل باز گشت.  باین طریق دوران طلایی رشد صنعتی و سرمایه گذاری خارجی در ایران بپایان رسید و از آن پس دیگر ما ملت، نفت ارزان و کتیرا و روغن کرمانشاهی صادر کردیم  و جنس بنجل ساخته شده و روغن نباتی وارد نمودیم  تا امروز که بنده در حضورتان هستم.   آنوقت باز در چهار گوشه دنیا بعضی ترحلوا درست میکنند و میگویند "شاه خوب بود، خیلی حیف شد فرار کرد".  بهر صورت اینهم یک مدرک دیگر بود از آرشیو ملی که نگوئید از خودش در آورده.


آنروز که با مادرم به شاه عبدالعظیم رفتیم، ساعتها در حیاط زیبای پشت حرم روی گلیم ها نشستیم.  هنوزهم به آن "باغ طوطی" میگویند و ما بچه ها همانجا با اسباب بازیهای ساخت شهر ری بازی میکردیم و آن یکی دوتا زن فامیل هم با مادر دردل میکردند. 

اسباب بازیهای شهر ری قبل از ورود به  بازار سرپوشیده  بفروش میرسید. اکثرا یا از حلبی و یا گچ ساخته میشدند. موش گچی که نخ پشت آنرا میکشیدیم و وقتی رها میکردیم موش بحرکت میافتاد. منزل عمویم که میرفتم، با بودن پنج دختر و پسرعمو که هرکدام یک موش گچی داشتیم، گویی موش ها خانه را برداشته بودند. یک گربه گچی توخالی باندازه واقعی و در حال تبسم برای من از ری خریده بودند که بعد از یکی دوساعت بازی، ما کاربردی از آن ندیدیم،  لذا با آن کشتی گرفتیم و بطریقی شکست، ولی تبسمش برجای ماند. اسباب بازی دیگر، واگن قطارکوچک برنگ قرمز و آبی که با حلبی ساخته شده بود و بوی فلز آنرا بیشتر از سرگرمی اش بخاطر دارم. بازیچه ای بنام فرفره که یک ملخ هواپیمای کوچک بود و در اثر فشار انگشتان بسرعت دور مفتول مارپیچی دوران میکرد و سر انجام در انتهای مفتول از آن جدا شده و چند متربهوا میرفت.


در محل ورود به بازار، کنار هر یک از دو در بزرگ،  تصویر یک خادم عبدالعظیم روی سنگ کنده کاری شده است. برای ما بچه ها بهترین قسمت آمدن بشهرری بازارش بود. نگاه کردن درون شهر فرنگ که بدنه برّاق برنجی اش بوی گلاب میداد و تصویرهایی را میدیدیم و به داستانسرایی صاحب آن گوش میکردیم. درآنجا قایقهای کوچک حلبی میفروختند که بخانه برده و درون آن کمی نفت ریخته و فتیله آنرا روشن میکردیم و با صدایی بسیار زیبا روی حوض خانه حرکت میکرد و صدای پت پت پت پت آن برای ما نشان دهنده پیشرفت بشر بود ودود سیاه از فتیله آن بالا میرفت ولی در عوض کار مفیدی انجام میداد و ما راضی بودیم.  اگر آنرا دیر روی حوض میگذاشتیم، داغ میکرد و لحیمش باز میشد و از کار میافتاد، و این دیر یا زود رخ میداد. گاهی هم واژگون میشد و مجبور میشدیم نفت روی حوض را با کاسه جمع کنیم که ماهی ها نمیرند.


باغ طوطی اولین جایی بود که میخواستم بعد از آنهمه سال ببینم. امیدم بدرختان تنومند قدیمی بود، چنارهایی که پر از کلاغ میشدند و به گنبد شاه عبدالعظیم ابهتی میدادند.  بسیار تعجب کردم که تمام محوطه قبرفرش بود ودر تمام سطح آن باغ قدیمی فقط چند درخت کاج ده پانزده ساله و نیمه مرده مانده بود و روی تنه یکی از آنها پیراهن بچه ای پهن بود تا خشک شود. زیر درخت دیگری بچه ای مشغول بازی بود.  دو زن وسط آفتاب روی قبری نشسته بودند و چای میخوردند.  شاید آنها نیز برای تکرار خاطرات کودکی آمده بودند.  ستارخان هم در آنجا خاک است ونمیدانم نظر او چه بود. نگهبان محوطه جلوی دختری را گرفت که طرز بسرکردن چادرش باب میلش نبود. قدری در حیاط راه رفتم، حوض آبی بود و چند گلدان شویدی و درختان کوتاه کاج درون گلدانها بدور آن حوض. هنوز هم باغ طوطی  جای زیبایی است. هرچند شهر ری نیز از دود تهران در امان نیست ولی شاید هنوز طوطیانی باشند که گذارشان به آن باغ می افتد. و بعید نیست که در سرمای زمستان برای فرار از بوی گند و دود ترافیک شمال شهر،  طوطیان از تجریش به شهر ری کوچ کرده  و مدتی در هوای معتدل آن برای تمدد اعصاب اطراق کنند.

چپق  ِکشان شوند همه طوطیان  ری
زین دود تجریش، که به شهرری همی رسد  


کفشها را تحویل دادم و شماره ای گرفتم و بصحن حرم وارد شدم.
هنوز همان چلچراغهای زیبای قدیمی برنگهای مغزپسته ای، شیرشکری و دانه اناری در آنجا آویزان بودند. آینه کاریها بهمان عظمت و زیبائی گذشته، هیچ فرقی نکرده بود. روزگاری قبر ناصرالدینشاه در گوشه یکی از تالارها بود. قبری حدود یک متر بالای کف سالن، تماما از مرمر وشاهکار هنر قاجار.  تصویرتمام قد شاه با لباس رسمی و شمشیر روی سنگ مرمر برنگ یشم وبطور برجسته کنده کاری و حکاکی شده بود.  از یک خادم حرم که دم دست و پا میپلکید پرسیدم سنگ قبرچه شد، گفت "من خبری ندارم، بعد از انقلاب ورش داشتند" و با غرور اظهار داشت "اینجا مشهور به تالار و مقبره آیت الله کاشانی است" و با دستش اشاره به قبر او کرد.  غافل از این بود که وقتی ناصرالدین شاه را اینجا خاک کردند کاشانی پانزده سالش بوده و اقلا شصت سال بعد از شاه قبض را گرفته بوده. پرسیدم چطورشد که این تالار باسم کاشانی در آمد؟ گفت "از روابط عمومی سوال کنید."  


تشکر کردم و بگردش خود ادامه دادم ودر این اندیشه، که ایران باید از معدود کشورهای  دنیا باشد که حاکمانش حتی تاریخ خود را نبش قبر کرده و گذشتگان را گوربگور میکنند وهیچ مرده ای از دست زنده در امان نیست.  یعنی برخی از مردم ما از الان دارند نقشه میکشند که بعد از تغییراین رژیم  با قبر این و آن چه کنند و چه نکنند!  صد رحمت به کفتارها.  باری بعدا برای خاطرجمع شدن خودم که این سنگ قبر نیز از موزه بریتانیا سر در نیاورده باشد تحقیق بیشتری کردم و دریافتم که خلخالی وقتی برای تخریب مقبره رضا شاه رفته بوده، دستور میدهد سنگ قبر ناصرالدین شاه را از جای کنده و آنرا بموزه کاخ گلستان فرستاد و اکنون در آنجاست. دور تا دور قبر ناصرالدین شاه ابیاتی در سوک او کنده کاری شده است و این یک بیت آنست:
در چه کیش اندر حرم  وانکار در ماه حرام
اینچنین خونی مباحست، این چنین صیدی حلال

خوشبختانه داخل حرم خلوت بود و به آسانی تمام تالارها را گردش کردم و  عطر گلاب قمصر خاطرات کودکی را زنده میکرد. زوّّار میله های نقره حرم را میبوسیدند و تعظیم میکردند.


صنعت آینه کاری ایران شاید بزرگترین هنر ایرانیان باشد و کمتر از قالیبافی و کاشیکاری نیست. این هنر درون زیارتگاههای ایرانیان به اوج خود رسید و هنوز بهمان قدرت باقی و دردنیا بی نظیراست. لیکن بخاطر محدودیتی که مسلمانان برای گردشگران غیر مسلمان قایل میشوند، شهرت این خلاقیت بطور شایسته دنیای هنر را آگاه نکرده است.  در این اماکن و همینطور خانه های متمولین و قصرها، شاهکارهای آینه کاری عرضه شده اند. تعدد شکل و زوایای این آینه ها، بدن یگانه هر انسان را خرد کرده و هزار تکه میکند و فرد شاهد ریز و ذرّه شدن  بدن خود در آینه ها میشود و نشانی از فانی بودن حیات است.  آینه ها نماینده ستاره ها و کهکشان ها هستند و تصویر فرد در تمام آینه ها پخش میشود. یک شمع هزار ذره گشته و هزار شراره تبدیل به یک شمع.   نوری از یک روزنه بدرون میاید وهزار بار تکرار میگردد.  آینه کاری ایرانی، هم حظ بصر است و هم بمانند یک سمفونی روح را نوازش میدهد.


یکساعتی را آنجا گذراندم و بعد کفشها را بپا کرده و بطرف بازار راه افتادم. حیف است به بازار ری بروی و کباب کوبیده نخوری.  هنوز همان مزه سالهای دور را میداد، با ریحان و ماست و نان سنگک تازه.  من اولین مشتری و بقول صاحب کبابی، "دشت اول" آنروز بودم. ماست خیکی و دوغ هم داشت. شاید بهترین نوشیدنی ایران دوغ باشد و در مسافرتهای دور و پیاده روی ها،  دوغ، انسان را از "هفتاد نوع بلا دور میکند" که اسامی آنرا در بالا ملاحظه فرمودید. ولی سوال نکنید که "چرا؟"  چون سوال کردن بطورکلی مکروه است و خاموشی جایز و پسندیده.

از بازار بیرون آمدم و تاکسی گرفتم تا گورستان ابن بابویه. اول رفتم بدیدن برج طغرل که مرحوم محیط  طباطبایی نیز درجوار این برج بخاک سپرده شده است و محل بسیار با صفایی است. بطور کلی شهر ری از محلات دیگر تهران بسیار محترم تر،تمیز تر و با فضای سبز بسیار بیشتری است و روزگار اینچنین بازی میکند. ابن بابویه هم شرابی کهنه است و دیگر برای خودش موزه رفته گان برخاک،  و آن جنبه و ته مزه و طعم سیاسی گورستان بهشت زهرا را ندارد. در ابن بابویه تظاهرات سیاسی صورت نمیگیرد وبندرت کسی اضافه و یا کم میشود و ظرفیت تکمیل است.


فقط آنقدر یادم بود که مزار مادرم دویست تا سیصد متر بعد از در ورودی ابن بابویه قرارداشت. ولی وقتی بعد از سالها به محله ای سر میزنید گویی ابعاد عوض شده اند. هرچه گشتم نتوانستم پیدا کنم. آفتاب هم قدری اذیت میکرد و یکی یکی به سنگها نگاه میکردم.  دو پیر مرد هم که در آنجا کار میکردند نیز بکمک آمدند ولی از دست آنها هم کاری بر نیامد. بسیار ناراحت شدم  و از ناچاری به فردی از فامیل زنگ زدم و خدا عمرش بدهد که چقدر دقیق نشانی داد.

وقتی تلفن را خاموش کردم ده متر آنطرف تر مزار مادر را پیدا نمودم و درست در همان لحظه نیز اذان ظهر از بلندگوی نمازخانه ابن بابویه پخش شد که یکی از پیرمردها خطاب بمن گفت "اینرا بفال نیک بگیر" و طبیعتا نرخ سرویسش را دوبرابر کرد.  چه روز زیبایی و چه سعادتی که دوباره توانستم به آنجا بروم.  از خوشحالی به چند پیرمرد دیگر نیز که مثل کبوترها تعدادشان داشت زیادتر میشد پول دادم. هماهنگی جالبی بین ایشان بود.  یکی آب میریخت، یکی میشست و می سابید، یکی هم کنار من نشست و انگشت برسنگ گذاشتیم.  بعد جزوه ای کوچک از جیبش درآورد و با صدایی گرم شروع بقرائت کرد. بزبان عربی بود،  ولی از تلفظ بعضی لغاتش میشد فهمید که دارد ترجمه روسی به عربی نمایشنامه "باغ آلبالو" اثر آنتوان چخوف را میخواند. همه را تحت تاثیر قرار داد و خیلی بدل نشست.


دیدم دو پیرمرد برنامه سماور، قوری و چایشان نیز براه است و تعارف کردند. با ایشان نشستم و همان کنار چای خوردیم. این دیگر فقط دیدار از مزاررفتگان نبود، این یک پیک نیک بود. سرور وشادی که من زیر سایه آن درخت و چای تازه دم و صحبت با آن دو پیرمرد و یافتن مزار مادر احساس کردم دیگر همتایی نداشت.  درمابقی مسافرتم تنها جایی که چنین احساس روحی دوباره دست داد، دو ماه بعد در راهپیمایی بود که از نوک قله توچال تا دهکده آهارنمودم، که همراه بود با شنیدن صدای گرک، دیدن  لحاف پاره های برف، علفها وگلهای وحشی و وزش باد.

ابر آمد و باز برسر سبزه گریست
بی باده ارغوان  نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما،  تماشاگه کیست1

از دو پیرمرد خدا حافظی کردم و بطرف مسجد ماشاالله رفتم، در آنجا هم آشنا زیاد داریم  و سطل آبی نیز در آنجا ریختیم.  یکی از پیر مردها دنبال من آمد و مرا بگوشه ای صدا کرد و با حالتی بسیار غمگین و چهره ای مستاصل گفت که فرزندش از سربازی فرار کرده و بعد از یکماه توانسته او را قانع کند که به سربازخانه واقع در خرم آباد بازگردد وگرنه او را زندانی خواهند کرد و از من طلب پول کرایه اتوبوس او را کرد که پس از قدری تامل باو دادم  و رفت.  از این صحنه ها در ایران بسیار می بینید و فلسفه من اینستکه، اگر طرف  راست میگوید، خوب کمک کردن ارجح است.  یا آنکه دروغ میگوید. اگر دروغگویی را توانست با مهارت انجام دهد، خوب اقلا به یک آرتیست پیر کمک ناچیزی کرده اید و خودش نوعی تئاتر تراژدی خیابانی است و این نیز بگذرد.

در سطح گورستان ابن بابویه صدها بوته خودروی گلهای ختمی با رنگهای بسیار زیبا زینت بخش قبرها هستند. مقدار زیادی تخم یکنوع از آنرا که برنگ عنابی سیر است جمع کردم و با خود به آمریکا آوردم و در نقاطی پخش نمودم . باقیمانده آنرا قبل از باران بعدی با تخم گلهای وحشی این دیار و خشخاشهای رنگارنگ روی باغچه ها خواهم ریخت.  


صحبت تخم گل پیش آمد.  فصل بهار در کوه و دشتهای سراسر ایران و حتی بسیاری از مواقع در گوشه پیاده روها هزاران گل شقایق کوچک قرمز رنگ میرویند. دیدن شقایق های ایران نوید زندگی و شادی میدهد. سالها آرزویم بود که برگردم و تخم آنرا خریده و بامریکا بیاورم و با انواع بومی آن در اینجا مخلوط کنم. مقداری در کردستان نزدیک دریاچه زریوار از صحرا جمع کردم.  در بازار تهران و تبریز نیز خیلی گشتم و از بذر فروشان سوال کردم، ولی کسی بذر آنرا نمیفروخت و اکثرا تخم سبزیجات داشتند و هر بار در مورد تخم  شقایق پرسیدم، نگاهشان همان نگاه عاقل اندر سفیه بود و یک صدای "نچ" از بین دندانها، که در زبان زرگری یعنی "نداریم، برو بذار آفتاب بیاد".    "یارو دلش خوشه، کار و زندگی رو گذاشته کنار، اومده  دنبال تخم شقایق میگرده!"

بهرحال، با پاشیدن تخم گلها بروی خاک، هر انسانی میتواند اسرار زمین را از دل خاک بیرون بکشد.

خاکی که بزیر پای هر نادانی است
کفّ صنمی و چهره ی جانانی است2

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
  • 1-2: اشعار از خیام
  • عکس سیاه وسفید: امامزاده صالح درعهد قاجار- موسسه مطالعات مصور تاریخ ایران
  • عکسهای رنگی و مقاله از جیش دارم – حق چاپ محفوظ.
  • کلاژ تخیلی "سقاخانه ابوالفضل" مجموعه ای از عکسهای مسافرتم در نقاط مختلف هستند که باین طریق تقدیم گردید. 




Monda

Dear JD: This is such a Lovely piece!

by Monda on

I can only imagine your elation and relief when you found your beloved mother's grave stone....
You have used so many words which I had not heard in 30 years or can't even trace back.... for example maftool e ferfereh :o))



Monda

Oh No Setareh jan! we'd be totally Cool then with photos only

by Monda on

Didn't mean to obligate you at all! Enjoy every moment of your visit and practice visualization of calm places during your trip - whenever you get nervous.


Setareh Cheshmakzan

Monda jan

by Setareh Cheshmakzan on

Thank you so much Monda Jan!  I am carrying these good wishes with me and strangely they make me feel safe!  I am always a nervous wreck going and coming back, loaded literally and emotionally!  Now, please don't make me even more nervous by the thought of writing a safar nameh! :)
I will remember you there.


Setareh Cheshmakzan

I am feeling guilty now! (Irandokht and Kharmagas)

by Setareh Cheshmakzan on

 Irandokht jan,  I am hoping I will go to the mountains, walk in the snow and eat barf-o-shireh, and bite into hot steaming laboo there and then in the street, just as I used to ...
Kharmagas jan, how can I possibly forget you in Tehran, unless I forget walking on the sidewalks? :)
Thank you both for your kind good wishes.  I will khAli your jA and will remember you. You too Keep me in mind and miss me until I return!




Monda

Setareh: Safaret Bekhair...Khosh Behaalet

by Monda on

I look forward to reading your safar-nameh.


Nazy Kaviani

سلام آقای جیش دارم عزیز

Nazy Kaviani


سفرنامهء بسیار شیرینتان را خواندم و لذت بردم. من چند سال در خیابان دربند، خیلی نزدیک به میدان تجریش زندگی کردم و با در و دکان و کسبه اش بسیار اخت بودم. "زیبایی" اصلا یکی از وجوه اهمیت و تمیز بازار تجریش نیست، اما قدمت و آشناییش به هزار زیبایی می ارزد.
درخت چنار امامزاده صالح که قدمت آن را حدود هزار سال تخمین می زدند، توسط متولیان امامزاده و با کمک شهرداری منطقهء 1 تهران قطع شد. البته مثل همیشه، دلیل قطع درخت "پوک شدن و مرگ آن" اعلام شد، اما می گفتند اینکه درخت خودش یک پا امامزاده بود و به آن دخیل می بستند و چیز نذرش می کردند یکی از دلایل نیاز به حذف آن بوده و دیگر اینکه می خواستند مسجد امامزاده را توسعه بدهند و نیاز داشتند که درخت از سر راه برداشته شود. اما من یادم می آید که وقتی درخت قطع شد، ملت برای آن عزاداری می کردند. آیا به خاطر ملاحظات زیست محیطی قطع یک درخت نادر و غیر قابل جایگزینی بود، یا به خاطر از بین بردن بخشی از تاریخچه و بافت تجریش، و یا بخاطر خرافات، از پاسخ مطمئن نیستم.
من سنگ قبر ناصرالدین شاه را در یکی از ایوان های کاخ گلستان در میدان ارگ به کرات دیده ام. مثل تخت مرمر، از یک تکه مرمر بسیار زیبای یزد تراشیده شده و هنوز پا بر جاست. روی سنگ قبر یکی دو ترک طولانی به چشم می خورد که معلوم نیست مربوط به ماهیت سنگ مرمر در تماس با هوا و طبیعت است یا اینکه در اثر جا به جایی سنگ قبر از شاه عبدالعظیم اتفاق افتاده باشد.
http://i26.tinypic.com/aaf0cz.jpg
جیش عزیز، آیا شما توانستید به کاخ گلستان سری بزنید؟ به نظر من از نیاوران و سعدآباد بسیار بهتر است و آموزنده تر در خصوص تاریخ، مخصوصا اگر کسی همراه باشد که خوب توضیح بدهد، چون این کاخ بسیار از لحاظ راهنمایی فقیر است . وقتی بار اول در سالهای 1990 به آنجا رفتم، یکی از نگهبانان آنجا که در شرف بازنشستگی بود به من گفت که همهء عمرش در کاخ گلستان کار کرده است و در زمان تاجگذاری محمدرضا پهلوی شاهد تخت زدن روی حوض میانی کاخ بوده و یادش می آمد که کدام تیمسار و کدامیک از مقامات بر مراسم تاجگذاری نظارت می کردند. ایشان به من گفت: "آن تیمسار طوری امرو نهی می کرد و دستور می داد، مثل اینکه خودش یک شاه بود! نمیدانست که این کاخ چند تا شاه را دیده و خاک کرده."
ببخشید طولانی شد. باز هم از سفرنامهء دلنشین شما ممنونم و منتظر فصول بعدی آن هستم. ضمنا در مورد "حلیم-درمانی" کاملا با شما موافقم!


IRANdokht

KM jan

by IRANdokht on

Khoda rahmateshoon koneh, I think he was right about the fizzy drinks!
One of my closest and dearest friends is esfooni and she speaks with a very thick version of the sweet accent, and most of the related jokes that I receive are from her husband :o)  I love the esfooni sense of humor! ;-)
IRANdokht


kharmagas

Khanome IRANdokht

by kharmagas on

My old man did not have that problem with drinking soft drinks. That khodA biAmorz thought soft drinks were way too expensive even when Pepsi was 5 zar.


farrad02

جیش عزیز - مثل همیشه عالی بود

farrad02


چه عکسهای خوبی. چه واژه های زیبایی. خوشحالم که پس از عمری موفق به دیدار کهنه وطن پر از جوان  شدید. خیلی ها معفقدند که پس از بلایی که ملاها با حکومت کردنشان بر سر ایران آورده اد، آنها که با خاطرات ایران قبل از ملاها زندگی کرده اند، بهتر است دیگر به ایران نروند که آن تصاویر ذهنی شان خراب نشوند. ولی همانطور که از عکسهای شما هم پیداست، مام وطن هنوز هم زیبایی های بسیار برای ما دارد.
باز هم ممنونیم.
 


IRANdokht

KM jan :o)

by IRANdokht on

اصفهونيا رو از چهار تا چيز ميشه شناخت : - همشون زيرشلواري آبي راه راه دارن -
هر قلوپ نوشابه كه مي‌خورن به شيشه نگاه مي‌كنن ببينن تا كجاش رفته - جلوي در واميستن و به جاي اينكه بگن بفرمايين تو، ميگن حالا چرا نميان تو؟ - بستني ليواني كه مي‌خورن حتما درش رو مي‌ليسن
 


Monda

JD: with your permission I'm using...

by Monda on

your last photo for my avatar. Please let me know if you do mind.
Your photos here are such complete eye candies. And your writing is just Amazing!


kharmagas

ma teflakihA (to Setareh)

by kharmagas on

Setraeh Khanom, wish you a good trip to vatan. jAye mA teflakiha (as you Tehranies say) rA ham khAli koneed. I am sure you'll be reminded of this hagheer when you see people ridding on their motorcycles in sidewalks of Tehran.
In case you visit Esfahan, don't forget to use your camera generously (don't be an eshahAni).


IRANdokht

Setareh jan

by IRANdokht on

JD jan ba ejazeh!
Setareh jan I just did a double take on your comment. Khosh be halet!!!  I feel so homesick lately and the articles and stories of Tehran like this one make me long for the air, the noise, the smell of my city. Salam-e mano be gholeh haye barfi-e kooh haye Alborz beressoon.
Have a safe and enjoyable trip
IRANdokht


jasonrobardas

delicious

by jasonrobardas on

    I got home sick reading the interesting  story of your trip . So much has changed during the past three decades . Haleem and the  kabob koobideh , the way you pictured must have been delicious .


Maryam Hojjat

Thank you JD!

by Maryam Hojjat on

for your beatifully written Trip Nameh to IRAN.  I truly enjoyed to see you being so in touch with Iran after 30+ living outside.
Payandeh IRAN & Iranians


Multiple Personality Disorder

آقای دارم،

Multiple Personality Disorder


.
.
آیا بنظر جناب عالی صندوق نذر و صدقه ای که در امامزاده صالح گذاشته اند می تواند بیماری چند شخصیتی اینجانب را علاج کند؟  بنده هر چقدر به جرج بوش صدقه دادم شفاهی نیافتم.  اینها به بنده گفتند به صندوقِ انتخاباتیش اعانه بدهم که انشالله علاج میشوم، ولی همه حقه بازی و کلک بود.


Jahanshah Javid

Cheh delneshin

by Jahanshah Javid on

A gem of a writing. Sober and witty observations. Thoroughly enjoyed it.
IRANdokht

Setareh jan

by IRANdokht on

JD jan ba ejazeh!
Setareh jan I just did a double take on your comment. Khosh be halet!!!  I feel so homesick lately and the articles and stories of Tehran like this one make me long for the air, the noise, the smell of my city. Salam-e mano be gholeh haye barfi-e kooh haye Alborz beressoon.
Have a safe and enjoyable trip
IRANdokht

-----------------------------------------------------------
jasonrobardas
 
Dear "Jeesh Daram",    "me too"! :)


After reading your beautifully drafted memoir of your recent sojourn to the motherland albeit Tehran after 32 long years, I felt I should write express my humble appreciation as I do literally relate to every part the story you so nicely narrate. MY parents grew up in SamPaz Khooneh (meidoone eedam, Saboon Paz Khaneh), next to bazarcheh Saadat, but I was bron in Dezashib, shemiran and grew up in Evin, outside the wall!

anyhow, May your Mom's soul remain in rested peace and bring you LONG healthy life....

Pirouz

jasonrobardas

delicious

by jasonrobardas on

    I got home sick reading the interesting  story of your trip . So much has changed during the past three decades . Haleem and the  kabob koobideh , the way you pictured must have been delicious .


Maryam Hojjat

Thank you JD!

by Maryam Hojjat on

for your beatifully written Trip Nameh to IRAN.  I truly enjoyed to see you being so in touch with Iran after 30+ living outside.
Payandeh IRAN & Iranians


Multiple Personality Disorder

آقای دارم،

Multiple Personality Disorder


.
.
آیا بنظر جناب عالی صندوق نذر و صدقه ای که در امامزاده صالح گذاشته اند می تواند بیماری چند شخصیتی اینجانب را علاج کند؟  بنده هر چقدر به جرج بوش صدقه دادم شفاهی نیافتم.  اینها به بنده گفتند به صندوقِ انتخاباتیش اعانه بدهم که انشالله علاج میشوم، ولی همه حقه بازی و کلک بود.


Jahanshah Javid

Cheh delneshin

by Jahanshah Javid on

A gem of a writing. Sober and witty observations. Thoroughly enjoyed it.


IRANdokht

what a trip! :o)

by IRANdokht on

Thank you JD aziz for another beautifully written article. I enjoyed reading the story and the photo essay immensely. The walls and the ceilings shining like jewels were absolutely majestic. I agree with you Iranian ayneh kari deserves a lot more attention and praise than it's getting.
IRANdokht

Setareh Cheshmakzan

خاکی که بزیر پای هر نادانی است کفّ صنمی و چهره ی جانانی است 

Setareh Cheshmakzan


    جیش دارم عزیز، چه قلم گرم و گیرا و نگارش ماهرانه ای.  هفته آینده که به تهران می روم می دانم که لنز  دیگری را نیز همراهم خواهم برد.  با اینکه زمستان در راه است و ۱۶آذر هم همین پیش رو، آینه کاری ها و قله توچال و  چای دم کشیده و مهربانی ها ولی بجا خواهد بود.    اگر دل و دماغی  برام باقی مانده باشد شاید سفر نامه کوتاهی  هم سوغاتی بیاورم .  خسته نباشی، خیلی زیبا نوشته ای.

    سفر "جیش دارم" به ایران







    سفر "جیش دارم"  به ایران!
    Photos and article by: Jeesh Daram
    November 6, 2009

    در این گذر اگر از اندک اشکالاتی که در پایین تشریح میگردد چشم پوشی کنیم، بقیه خاطرات سفرخوب بودند و بعدا درمیان خواهیم گذاشت. فقظ خواستم فردا دوستان نیایند  گله کنند و بگویند "تو که میدونستی چرا واسه ما نگفتی."


    در طول  سالها  زندگی  درامریکا من فقط یکبار به ایران رفتم که آنهم سی و دو سال پیش بود و سرانجام امسال با تشویق دوستان و فامیل  مصمم شدم دیداری از وطن تازه کنم. لذا چند ماه قبل چمدان  را  بستم و با شوق فراوان و پس از انجام امور تجدید گذرنامه و سایر کارهای مربوطه  عازم ایران شدم.  بعنوان یک ایرانی که بیشتر عمر را خارج از ایران زندگی کرده ام، هنگام مراجعت این احساس را داشتم که انگار بیک کشور جدید مسافرت میکنم که زبان آنرا میدانم و این خیلی نیروی خوبی بمن میداد.


    درون هواپیما از یکساعت قبل از ورود بمرز ایران بطریهای "جانی واکر"  و کارتن های  سیگار بود که مسافرین از خدمه آلمانی تحت عنوان " دیوتی فری "  میخریدند و با فشار توی ساکهای دستی شان می تپاندند و کسی هم در گمرک مزاحمتی برایشان ایجاد نکرد. آنوقت  سی دقیقه قبل از نشستن هواپیما یکباره تمام خانمها بطرف دستشوئی ها یورش بردند که من از دیدن آن صحنه اول تصور کردم شاید غذایی که شب بما دادند مسموم بوده و ایجاد یک اپیدمی روده ای یا بقول فرانسویها  "اسهالیزاسیون رقیق"  کرده،  ولی مسافر بغلی گفت " نه حاج آقا، میروند حجاب اسلامی را آماده کنند، شما راحت باشین". آنجا بود که بعد از سی ودو سال احساس کردم  بایران اسلامی وارد میشوم.


    فرودگاه امام خمینی در عین حال که از تمام وسایل جدید بین المللی بر خوردار است،  یک ابتکار دیگر هم در این فرودگاه زده اند که در نوع خود نوین است. وقتی از خارج بایران آمده و وارد ساختمان فرودگاه میشوید، راهرو ورودی اول گشاد است  ولی بتدریج  تنگ میشود و تقریبا فضای راه رفتن فقط برای یکنفر و احتمالا دو نفر کنار هم است تا برسید به باجه های بازرسی که دوباره فضا باز میشود.  چنین طرحی را من فقط در زمین گاوچرانهای تگزاس و بطور کلی در محلی که گاوها  را میدوشند و گله و حشم را وارد طویله میکنند دیده بودم  که انبوه  سرگردان حیوانات را مجبور میکنند  خودشان یکدیگر را درون  صفی قرار دهند.  نمیدانم طراح یا طراحان آن ساختمان چه تصور غلطی در باره روحیه ایرانیان داشته اند،  وگرنه خدا خودش شاهد است که ما ملت شش هزارسال است توی صف میایستیم و جیکمان هم در نمیاید و همیشه مراعات حال دیگران را هم کرده ایم و نانوای محل بهترین شاهد برای هر کداممان میباشد.


    حالا مطلب گفتنی طبیعتا زیاد است و مثنوی هفتاد من کاغذ شود ولی در ابتدای امر و با آگاهی باینکه برخی این مطالب را غلط تعبیر خواهند کرد،  خواستم اشاره ای به انتخابات ریاست جمهوری بکنم و ماجراهای بعد از آن. از دوسه هفته قبل از انتخابات محیط بطور کلی متشنج بود. در نقاط مختلف تهران کتک کاری  بین هواداران کاندیدای  دولت و مخالفین در میگرفت و بخوبی آشکار بود که آشی در حال پختن است.  درآن هفته که قراربود  رای گیری انجام شود من از مسافرت چند شهر بتهران باز گشته بودم و آماده میشدم برای سفر بعدی. روز رای گیری که آمد همه چیز ساکت بود ولی فردای آن که نتایج را کم و بیش اعلام کردند ناآرامی ها شروع شد و شبانگاه هواداران این و آن ریختند سرپل تجریش و شیشه های بانکها و دستگاهای پول پرداز را خرد کردند و تلفن های  عمومی را شکستند. از آن روز ببعد  رادیو و تلویزیون داخلی و خارجی بسبک  بدربگو تا دیوار بشنود اعلام میکردند که گرد همائی در ساعت فلان و درفلان میدان خواهد بود، یعنی بطور غیر مستقیم میگفتند اگر میخواهید چماق بخورید بفلان میدان تشریف بیاورید و بلیط مجانی است  و بسیاری میرفتند.  دولت هم آمد و یکی  دو هفته چماقداران حرفه ای و داوطلب  فرستاد تا توی سر مردم بزنند که ویدیوهای آنرا دیدید و از بقیه ماجرا همه با خبر هستید.  چند نفر بیگناه هم کشته شدند.


    اولا من نمیفهمم چرا مردم ایران آنقدر متعجب شدند که دولت در انتخابات تقلب کرده است. مگر قرار بود نکند، و چرا انتظارات غیر عادی دارید؟  در واقع اگر چنین اتفاق نمی افتاد باید مات و متحیر میماندید که چطور شد تقلب نکردند. شما انتخابات آمریکا را ملاحظه بفرمایید. وقتی جورج بوش درانتخابات سال 2000 شکستش محرز شده بود و آقای ال گور اعلام پیروزی کرد، هواداران بوش در ایالت فلوریدا شروع بتقلب کردند و با پس و پیش کردن آرای مردم  در آن ایالت سرنوشت ساز او را برنده نهایی اعلام نمودند. سپس کار اعتراض به دادگاه عالی آمریکا رسید و دوازده قاضی شور کرده  و آقای بوش را برنده نهایی اعلام نمودند.  خب،  شما کسی را دیدید که  برود و شیشه های  بانکها و باجه های تلفن را بشکند؟ پس اگر در کشوری مثل آمریکا که بداشتن دمکراسی لاف میزند باین آسانی تقلب میشود،  دیگر چه انتظاری ازایران دارید که دولتش سالهاست لغت دمکراسی را با فحش و الفاظ رکیک برابر میداند.


     ولی هدف بنده نگاه کردن  به این وقایع از زوایای  دیگری است. بعد از دو هفته چماق خوردن آنوقت مردم یادشان افتاد که بروند و به نیروهای نظامی گل تقدیم کنند بهمان سبک روزهای آخر شاه که داشتیم مملکت را از دست میدادیم  ولی رادیو بی- بی- سی  تشویقمان میکرد که برویم و گل توی لوله تفنگ سربازبیسواد فرو بکنیم. یکی نبود بگوید مگه کرم داری گل بآن گرانی را حروم میکنی!  اول یک چیزی به خودت فرو کن بعد یک شاخ گل توی لوله تفنگ ارتشی. حالا امروز هم مجددا آن مضحکه را بدست خلق داده اند.  اگر ما آنقدر صلح جو هستیم پس چرا در ابتدای کار میرویم و  وسایل رفاه و اسایش خودمان را خراب میکنیم و میشکنیم وبعد تظاهرات کرده و اتوبوس آتش میزنیم و کشته میدهیم و سپس میائیم گل توی تفنگ  پاسدار بیشرم فرو میکنیم و سرانجام هم برنامه تظاهرات آرام و توی پیاده رو تاقواز شدن بسبک گاندی را تجویز مینمائیم.  تضاد ی غیر عادی  همیشه در تصمیم گیری های ما پبیش میاید که ریشه فرهنگی دارد. مثلا در کوچه و خیابان برای کوچکترین مطلبی کتک کاری حسابی کرده و بعد در کلانتری یکدیگر را ماچ مالی میکنیم. اگر پدر بچه را تنبیه کند، مادر بلافاصله او را بغل میکند و قربان صدقه اش میرود و بالعکس.  همان اشتباه را هم قبل از انقلاب کردیم. طرفداران خمینی سینما رکس آبادان را آتش زدند ولی گردن شاه افتاد، ارتش آمد از حیثیت ملی دفاع کند و اجازه ندهد میهن بدست افراطیون  بیافتد ولی مردم فریفته وعده های تو خالی  دار و دسته خمینی،  اخوان المسلمین  و سیک های هندی پیرو خط ملکه الیزابت شدند و آنگاه که ارتش دیگر دودل شده بود مردم رفتند و گل میخک توی لوله تفنگها چپاندند و آمدن خمینی را لبیک گفتند. 


    وقتی بگذشته مینگریم  چه آشکارا میبینیم که توده های ما بآسانی آلت دست میشوند.  قبل از انتخابات  در یکی دو مطلب که چاپ شد ذکر کردم که در شرایط اقتصادی که سال 2008 بخود گرفته بود و هنوز هم (2009) ادامه دارد،  بسیار مشکوک بنظر میرسید که بی بی سی میلیونها دلار خرج کرده و با عجله بسیار و تبلیغ هنگفت تلویزیون فارسی زبان را  راه انداخت.  حالا که انتخابات تمام شد دیدیم که هدف بی بی سی کنترل افواه عمومی قبل و بعد از انتخابات در ایران بود. بعضی روزها خود بی بی سی بخاطر نداشتن مطلب تلویزیونش را ساعتها قطع میکرد و بعد میامد ومیگفت دولت ایران پارازیت میفرستد. در حالیکه دولت ایران در بست در اختیار بی بی سی و کارفرمایان آنست و تا زمانیکه ما اخبار خود را باید از بی بی سی و رادیو صدای آمریکا بگیریم هشتمان گرو نهمان است و خودرا گول میزنیم و از مرحله پرتیم. مارا چند بار خر کردید، حالا بروید دنبال آنها که این حقایق را نمیدانند.


     هدف دولت ایران و همینطور انگلستان ایجاد این توهم  در مردم بود که که یعنی انگلستان با دولت ما بد است  و رهبران ما نوکران دست نشانده نیستند. آی زکی!  در حالیکه واقعیت امرهمان حمایت بیدریغی است که دول روس انگلیس و فرانسه از جمهوری اسلامی مینمایند و این را هم عرض کنم، که آن مردم نجیب و بیگناه ما در سی سال گذشته آنچنان تحت فشار بوده اند و هستی و نیستی خودرا از دست داده اند که غلو نکرده ایم  اگر بگوئیم که رفته رفته و بتدریج دگردیسی فرهنگیمان و پس روی اخلاقی آنقدر عمیق شده است که شاید بتوان گفت که بزرگترین دشمن ما دیگرخودمان شده ایم و هستیم. خطری که مارا تهدید میکند اغتشاش، غارتها و کشت و کشتارهای متعاقب هر دگرگونی حکومتی در ایران است.  شما وقتی بتعداد افراد معتاد، ناراضی و بیکار در سرتاسر مملکت نگاه کنید متوجه میشوید که چرا وقتی کاندیدایشان (که خود این کاندیداها سالها نوکر و جیره خوار این حکومت بوده و هستند) انتخاب نمیشود و حق او خورده میشود، مردم میروند و شیشه بانکها را میشکنند و بیکدیگر آسیب میرسانند.  این یک نمونه بسیار کوچک از خطر بزرگی است که ایران آینده را تهدید مینماید و ما برای تخریب دیگر خودکفا و روی "آتو پایلوت" هستیم و نیازی بدشمن خارجی نداریم.   بهرصورت کورک و دمل چرکین نارضایتی ایرانیان نیاز به نیشتری داشت تا سرباز کند قبل از آنکه عفونت عمیقتر شود.  ما هم مثل سایر کشورهای عقب افتاده (یا بقولی در حال توسعه) دیگر مفرّی نداریم بجز آنکه هنگام انتخابات  با یکدیگر تصفیه حساب کنیم. 


    نکته دیگر مسئله انتخاب رنگ است.  چیزی که باعث پیروزی خمینی شد عدم انتخاب و دوری جستن از رنگ برای هوادارنش یعنی مخالفین شاه بود.  بعبارت دیگر فرض زیرکانه  برآن بود که همه ناراضی اند بغیر از آن سربازی که بهموطن تیر میزند. پس در کوچه و بازارعقیده و فرض مایل به یقین عوام آنبود که همه ناراضی اند و متحد القول در برانداختن شاه،  فدایی، مجاهد، شرکت نفتی، اسلامی و لائیک و کوچک وبزرگ، ولی  بدون رنگ متمایزی برای این گروهها.  درواقع انقلاب اسلامی که اولین انقلاب تلویزیونی دنیا بشمار رفت همه چیزش سیاه وسفید بود و خاکستری  مثل عکسهای سیاه وسفید که برای بیان احساس بدون آلوده شدن به رنگها خود بیانگر هم چیز میباشند.


     ولی وقتی در این انتخابات اخیر ایران  به مخالفین دولت رنگ سبز مالیدند و لباس سبز تنشان کردند، بهمانگونه که تن حاجی فیروز لباس قرمز میکنند،  درواقع  کلاه بزرگی سرمان رفت. زیرا اکنون دیگردولت به آسانی  میتواند ادعا کند که تعداد مخالفین رژیم مذهبی برابر است با تعداد کسانی که یک چیزشان سبز است و لذا هرکس چیزیش و چیزش سبز نیست، پس یا بیطرف است و یا موافق دولت. آنوقت از همه جالبتر آنکه همانطور که انتظار میرفت خود دولت در هفته های اخیر یک حزب "سبزعلوی" درست کرده در مقابل " سبزموسوی" برای اینکه هدف دولت آنچه در انگلیسی "سافت لندینگ" خوانده میشود است و میخواهد با بی ارزش کردن رنگ سبز مسئله نارضایتی را حل شده اعلام کند. رنگی که خودش و نخست وزیر سابقش بمردم پاشید ند برای اخذ آمار و حالا هم آنرا خنثی میکنند.  اگر هم خنثی نکند مطمئنا باشید چیزی بیشتر و بالاتراز انقلاب سبز پرویز مشرف  برادر پاکستانی نخواهد بود. ولی تمام صحبت بنده دراینمورد است که چرا گذاشتید بشما رنگ بمالند و بپاشند، ما که جمعا همه ناراضی بودیم،  چرا دودستگی راه انداختید؟  و مهمتر از آن،  زمانی که دولتها ماموران سرکوب خود را با لباسهای شخصی بدرون مردم سرکش نا آرام در خیابانها میفرستند تا ایجاد رعب و وحشت کنند، آیا این ساده لوحانه نیست که شورشیان با علائم سبز خود را بدست عسس بسپارند؟


    از اینروست که من بطور کلی به ماهیت این شورش رنگین که اتفاق افتاد بسیار بدبین و مظنون هستم و اگر از دریچه سبز نگاه کنیم، آلت دست شدن مردممان بار دیگر بسیار آشکار است، هرچند که نیت مشترک و پاک باشد. یعنی حتی اگر موسوی و کروبی را دستگیر کنند و از خایه دار بزنند، در نهایت دوتا شبه- قهرمان  پیرو خط امام  به فهرست اضافه کرده اند و مردمی که به دستگیری و یا اعدام آنها اعتراضی دارند باید سبز بپوشند.  ناگفته نماند موسوی و کروبی هردو  بارها در گفته هایشان تکرار کرده اند که هوادار رژیم اسلامی و قانون اساسی آن هستند. خوب اگر اینان قهرمانان ما هستند که دیگر  با یک چنین کلاّشهایی  هر جور حسابش را بکنید سر ما کلاه رفته است.  ما بدون آغشته شدن به رنگ میتوانستیم  ضربه های بسیار مهلک تری به پیکر دولت برای تغییر رژیم و تصحیح قانون اساسی  بزنیم ولی افسوس که چنین شد و شورشیان سبز پوش کار ما را اقلا ده سال عقب انداختند.  چون اگر یکروز پدیده ای در ایران بعنوان نهضت سبز پیروز شود، شما مطمئن باشید برای استقرارحکومتشان و جلب توده ها، ازهمان روز اول خودشان را به امام جعفر صادق وصل خواهند کرد و بی بی سی  و صدای آمریکا نیز صحت آنرا با دلایل تاریخی ثابت خواهند کرد. آنوقت دوباره ما میمانیم و هفتاد ملیون ملتی که باید بروند و کتاب مولوی و منقل وافور را بگذارند جلویشان و به دونی زندگی بیاندیشند و فوائد صبر و قناعت و قبول تحقیر و خواری.


    این روزها داگمای گرایش بطرف رنگ سبز چنان برخی از ایرانیان مخالف دولت مخصوصا آنهایی  را که در خارج هستند، مست و شیدا کرده است که چه بسا تا دوسال دیگر اگر کسی برنگ سبز اهانت کند او را یک خائن تمام عیار قلمداد خواهند کرد. یعنی این داگمای رنگ دارد مارا  بهمان راهی سوق میدهد که سمبل سیدها بود و در گذشته وقتی کسی شال و یا دستار سبز میبوشید خرش در کوچه و بازار بیشتر میرفت و بی پروا میتوانست حتی دنبال زن شوهر دار نیز بیافتد و یا محلل شود.  کسی باید باین سبزقبایان میگفت  آخه قربونت برم ما که هزار و چهار صد ساله که گرفتار این رنگ هستیم و این همان رنگی است که اکثر کشورهای عقب افتاده (بجز ایتالیا، ایرلند، برزیل و یکی دو تا دیگه) پرچم  کشورشان نیز بدان آلوده است (87 کشور رنگ سبز توی پرچمشان هست). آیا نیازی بود که این رنگ کذائی دوباره انتخاب شود تا مخالفین به آسانی  انگشت نما باشند و مزدوران بتوانند مخالفین را شناسائی کنند؟ حالا که اشتباه کردید و دنبال رنگ رفتید،  نمیشد رنگ دیگری مثلا آبی متمایل به ارغوانی را انتخاب کنید  که تقرییا با هر لباسی هم بشود آنرا پوشید؟ یا اگر سبز میپوشید،  فقط شورت سبز بپوشید که بین خودتان و خدای خودتان باشد و کس دیگری نبیند؟ یعنی حتما باید یک اثری از دین و تشیع و آلودگی اثنی عشری در هر کار ما باشد؟  همین انتخاب رنگ ایجاد دو دستگی و چند دستگی  خواهد کرد.  همین رنگ دارد ما را بطرف پاکستانی شدن جمهوری اسلامی میبرد که حزبها و گروه ها فقط حقشان را با بمبگذاری  و کشتن نامزدهای انتخاباتی میگیرند.  اگر رنگی را انتنخاب نکرده بودیم همه یکپارچه تر بنظر میرسیدیم ولی این رنگ سبز همان ریش و پشم و حمل تسبیح و کثیف جلوه دادن افراد دربعد از انقلاب بود که هواداران خط امام را از مخالفین جدا میکرد و دیدیم که کارمان بکجا رسید.  انقلاب را سیاه و سفید کردیم ولی بعد بمردم رنگ مالیدند که مخالفین را شناسایی کنند.


    نتیجه گیری دیگری  که بنده از این مسافرت پنج ماهه کردم  آنبود که شاید بتوان گفت  در ذات بسیاری از ایرانیان (بلا نسبت فقط  شما یکی) پدیده ای فطری بمانند  یک شفیره  حاوی  شعبه ای ازجمهوری اسلامی کاملا موجود و در حال تکامل و دگردیسی میباشد.  دقیقا با همان شقاوت قلب و کینه توزی  و ندانم کاری و بی عدالتی،  حاضرو آماده برای شکفتن وشکوفایی و فقط نیاز به کاتالیزور و شرایط مناسب دارد.  حالا چرا من باین نتیجه رسیدم،  نه بخاطر آنستکه ایرانی بد است و یا افکارمان پلید است.  بلکه فرهنگ ما بعد از ده سال جنگ و سی سال داگمای اثنی عشری توام با گرانی و کم آبی، نبودن فضای سبز کافی و تفریح  و بیداد اعتیاد در کشور،  و شق درد مزمن میان جوانانی که قدرت مالی برای ازدواج ندارند، بشکه باروتی شده در انتظار یک جرقه.  دولت هم اینرا بمراتب بهتر از بنده و شما میداند و تمام تمرکزش درآن است که مخالفین را شناسایی کند و یا دریچه های  فرار بخاربرای این دیگ جوشان فراهم کند قبل از آنکه دیگ حلیم  سد علی منفجر شود.  حالا بقول خدا بیامرز منّور خانم  "این خط و این نشون"  خود آقایان موسوی و کروبی در اصل کار چیزی بیش از دریچه های فراربخار نیستند، همانطورکه آن تریاکی معروف بنی صدر چیزی بیش از آن نبود.


    حالا چرا  شعبه ای از جمهوری اسلامی درخمیره بسیاری ازما هست؟ میخواهم بگویم اگر بایران بروید خواهید دید که بسیار دشوار است اشاره  باینکه کجا دولت ختم میشود و کجا ملت آغاز میگردد، کدام افسر شهربانی و کدام شاگرد چلوکبابی است، کدام کارمند وزارت خارجه است و کدام دلاک حمام عمومی، کدام یک پاسدار است وکدام یک دانشجو. خط متمایز بین دولت و ملت سالهاست که محو و ناپدید شده است.  وقتی به اداره ای رجوع میکنید کارمندان همانقدر بی اعتنا و بی صبر وبی خیال هستند که بین مردم کوچه و بازار و کارمند دولت تفاوتی نیست.


    چگونه است که حالا ما یکشبه همه طرفدار مستخدمین همان رژیمی میشویم که این بلاها را سی سال است بسر ما آورده اند؟ آیا فی الواقع در شهر کوران یک چشمی شاه است؟   یادتان رفت که نزدیک صد سال با آن قانون اساسی ساختیم که میگفت "دین رسمی ایران شیعه اثنی عشری است"  خوب این را برای عمه مان که ننوشته بودند. این برای آن بود که خار مادر میهن را یکی کنند که کردند. آنوقت میایند از پهلوی و کشف حجاب او تعریف میکنند. خوب اگر آن قلدر میخواست از خودش  یک "آتا فارس" در مقایسه با "آتا ترک" بسازد باید اول از همه این جمله فاسد، دین رسمی ایران شیعه اثنی عشری است را از داخل روده و اثنی عشر قانون اساسی بیرون میاورد، و میگفت قانون اساسی ایران بتمام ادیان و مذاهب احترام میگذارد و یا اصولا چه نیازی بود که  صحبتی از دین بشود؟ چون همین امروز تعداد افراد بی دین در ایران بمراتب بیشتر از دینداران است. پس ترجیحا قانون اساسی آینده ایران باید اول از همه در اصل یکم متذ کر شود که "ایران یک کشورآلت دست بشو دینی نیست، ولی افراد آزادند که در خانه و کاشانه خود تفریحا هر دینی را انتخاب کنند و یا آنکه مثل اکثریت شهروندان این خاک و بوم بی دین و مذهب ولی آزاد باقی بمانند."  کیف کردین؟


    تصحیح قانون اساسی خودش میتوانست بزرگترین کشف حجاب باشد،  مگر آنکه متن قانون اساسی را سفیران روس و انگلیس(ع) بنویسند که خوب البته آن دیگر جای خودش را دارد.  نه آنکه رژیم برود و چادر زنان را بزور ازسرشان بردارد و رژیم بعدی دوباره بیاید و بزور بسرشان کند!  ما همان ملتی هستیم که کشف حجاب کردیم و همان ملتی هستیم که نیم قرن بعد توی سر خواهر مادرمان زدیم که چادر بر سر کنند.  چطور حالا که همان شیعه اثنی عشری شده بلای جانمان، اعتراض داریم.  و دیگرآنکه  مد شده بگویند "آخه اینکه اسلام نیست، اسلام واقعی چیز دیگری است!"  بقول آن ادیب آلمانی هرمان هسه که در چنین شرایطی میگفت "برو شاشتو بکن چشات واشه".  آیا هنوز شک دارید که این اسلام  واقعی است؟ شب بیا باغ تا اسلام واقعی را ببینی، پیراهن سبزت را هم بپوش که تو تاریکی مثل کرم شب چراغ دیده بشی. آدم را صبح اول صبحی عصبانی میکنند و تمام روز اخلاق ما همینطور سگی میماند و مجبور میشویم این لاطائلات را بنویسیم. تا با خودم دست به یخه نشدم بگذاریم  و بگذریم.


    از تهران برایتان بگویم که بسیار خراب شده است و بهمین دلیل ملاحظه میکنید عکسهایی که مسافرین از تهران میگیرند و باخود میاورند اکثرا همان برج بدقیافه میلاد یا از آن بدتر آن هیولای زشت میدان آزادی و یا چند تا عکس از آلبالو خشکه، لواشک خیس و آب زرشک و چند تا ساختمان سیمانی و بچه های ولگرد بیش نیستند.  درخانه های تهران چیزی بعنوان حیاط با مفهوم قدیم دیگر بسیار نایاب است.  نشستن کنار حوض و آب دادن باغچه ها و خوردن چای بعد ازظهر رویائی دور است.  حالا همه در برج و در هوا  زندگی میکنند و اگر هم حیاطی در طبقه اول وجود دارد یک کارگر افغان باید بیاید و باغچه آنرا آب بدهد و یا کف حیاط را موزائیک کرده اند و بعنوان پارکینگ استفاده میکنند.  دیگر نه یونجه زاری مانده و نه لک لک های مهاجری که ازمقدونیه به ترکیه و از آنجا به ایران میامدند و بالای  منار مساجد لانه های زیبا میساختند. و پس از سرد شدن هوا بجنوب مهاجرت میکردند. بهر سوراخی در شهرهای ایران بروید آلودگی صدا گوشها را آزار میدهد.  هر ایرانی خود میتواند بدون اراده مولد آلودگی صدا باشد. شما بمحض آنکه پایت را از پیاده رو وارد خیابان کنی هر ماشین و تاکسی  مسافرکش برایت بوق میزند که سوار شوی.  آلودگی صدا بمراتب بیشتر از آلودگی هوا میباشد و آلودگی مذهبی از هردو  بیشتر.


    نامگذاری تمام خیابانها و کوچه های  تهران و بطور کلی ایران از سه چیز تشکیل شده اند: قاتلین، مقتولین، و صفات دروغین.  اسامی قاتلین مثل نواب صفوی،  خلیل طهماسبی، ذوالقدر، خالد الاسلامبولی ، آیت الله کاشانی (بخاطر فتوی ترور کسروی و دستورخفه کردن صادق هدایت با گاز در پاریس باسم خودکشی را عرض میکنم) و غیره.  و یا نام مقتولین، بمانند آنها که در جنگ جان باختند که تنها راه تشخیص بین قاتل و مقتول کلمه شهید است، بدان معنی که اگر دیدید نام خیابانی باسم یک فرد است ولی با لغت شهید شروع نمیشود، تحقیقا و با اطمینان خاطر فرض را بر آن بگذارید که طرف  قاتل بوده است و اینجوری خیالتان راحت تر خواهد بود. البته یکی دوتا استثناء هم داریم که آنها هم لایی در رفته اند و مشکوک الحال، مثل پاستور، سعدی، فردوسی و غیره که به پرونده شان رسیدگی خواهد شد.  یعنی استفاده از لغت شهید در تمام ایران آنقدر زیاد است که اگر آن دولت بیفکر از کلمه شهید فاکتور میگرفت میتوانست میلیونها دلار در بودجه کشور صرفه جویی کند.  ولی کو که کسی بحرف ما گوش کند.  مابقی خیابانها نیز با اسامی و صفات  واهی و  دروغین  مثل آزادی، رسالت، بهشت زهرا، آزادگان، جمهوری  و از این قبیل رویاها زینت گرفته اند.  آنوقت تازه وقتی برای دیدار از خانه صادق هدایت به مرکز تهرا ن میروید یک نگهبان وافوری  بشما میگوید: "حاج آقا، تعطیل است باید از سازمان میراث فرهنگی نامه بیاوری."  ما خودمان هرکدام یک میراث فرهنگی هستیم  چرا  درها را برویمان میبندید؟  اگر راست میگویند برای دیدار از امامزاده ها مقرر کنند که افراد ملزم هستند از میراث فرهنگی نامه بیاورند.


    حالا صحبت پیش آمد، هر کجا و بدور ترین دهات و شهرها که سفر کردم،  یک امامزاده جلویمان سبز میشد که اهالی محل میگفتند یا پسر امام رضا و یا دختر امام رضا در آنجا خاکه! ماهم بحثی نمیکردیم  و قبول میکردیم ولی تعجب من از آنبود که آن حضرت عجب کمری داشته و بطورکلی مگر کار و زندگی نداشته که هی از این ده به اون ده میرفته و بچه میساخته؟  خب همین اعمال و کارها را کردند که جمعیت رسید به هفتاد میلیون دیگه.


    مقداری سوهان، قطاب، گز وباقلوا اقوام  در ایران بمن لطف کردند و با خود آوردم. البته بجز این چند قلم جنس  که در بازار ایران  تقریبا کیفیت استاندارد و ثابتی دارند ولی نوع اسلامی آن با روغن دنبه گوسفند درست میشود و  گز ولدزنای امروزایرانی بجای عطر انگبین و بید مشک و گلاب  بوی خوراک "لمب شنک" یا پاچه گوسفند میدهد و باید آنرا لای باقلا پلو با شوید گذاشت تا از گلو پائین برود، ببینید کار ایرانی بکجا کشید.  ولی بطور کلی و خدا وکیلی هر چیز دیگر که بنده خودم خریدم و به امریکا آوردم بعدا متوجه شدم  که تا دسته بما چپاندند. اولا  یک  سه تار گرانقیمت خریدم که چون  سازنده آن  تریاکی بود و موش از کونش بلغور میکشید من فکر کردم باید حتما هنرمند خوبی نیز باشد، که از قرار نبود. و در مغازه اش علیرغم آنهمه صحبتی که در باره اساتید تار چون عبادی و ذوالفنون و گوشه های نوا و راست پنجگاه و غیره  کردیم  وقتی خواست که کیفیت سه تار را جلوی ما امتحان کند و جلوه دهد، جنده فقط آهنگ زوربای یونانی را با آن زد! آخه جاکش، آهنگ دیگه ای نبود، که ما از اونور دنیا بلند شیم بیائیم وطنمون و تو واسه ما زوربا رو بزنی، اونو که با قاشق چنگالم میشه زد. 


    خلاصه صد رحمت به مقوا،  اصلا باور کیند کاسه این سه تار ولدزنا مثل ملاج بچه نرمه و آدم دوست داره هی فشارش بده. برای ساختن دسته اش هم چوب کم آورده بوده و کوتاه مانده و لذا  ما هم دائما نت کم میاریم و زیر سبیلی ماست مالی میکنیم و اسمش را هم گذاشته ایم  بدیهه نوازی. خلاصه مکافاتی شده،  فقط خدارا شکر که تو آمریکا همسایه ای دور وبر ما نیست که از شنیدن نوای این ساز به حال اغما بیافتد. آخه بنده چه میدانستم که آدم برای خرید سه تارکه میره  باید خط کش هم  با خودش ببره که دسته  سه تار کوتاه در نیاد. این مثل این میماند که آدم برای خواستگاری که میره یک قوطی وازلین هم با خودش ببره،  خب زشته دیگه، واسه آدم هزار تا حرف در میارن!


       نرم افزاری هم که از مغازه بغلی برای فرا گیری سه تار خریدم بدرد عمه اش  میخوره و تا حالا دو تا کامپیوتر را خراب کرده و صد رحمت به ویروسهایی که خودمون کشت دادیم.  سی دی موزیک و دی-وی-دی خریدیم که اکثرا  وسطش آهنگ و یا فیلم قطع میشود و برای آگاهی از بقیه داستان  باید به ایران زنگ بزنیم و از اقوام بپرسیم که آخرش چی میشه.  خب، نمردیم  و معنی لغت " آکبند"  را هم فهمیدیم. یعنی جنس تقلبی و معیوب  بدون مجوز قانونی ولی پیچیده شده در زرورق با قیمت مناسب.   هرکجای ایران هم که رفتیم مردم لفظ  حاج آقا را بیدریغ بکونمان بستند،  ما هم از شادی در پوست نمیگنجیدیم.  این مثل آن کسی است که ارتش نرفته باشه ولی صداش کنن جناب سروان.


    باری، یک تعارف  توخالی که تمام کسبه ایران بطور استاندارد از آن استفاده میکنند اصطلاح "قابلی نداره" است.  جنس را چهار برابر قیمت به آدم میاندازند و بعد که میخواهید پول بدهید میگویند قابلی نداره. دو سه بار تقاضا کردم و گفتم وجدانا بخاطر شرف ملی اگراز صمیم قلب میفرمائید که قابلی نداره پس لطفا ده درصد تخفیف بدهید.  ولی چه کسی گوشش بدهکار بود و طرف فکر میکرد من دیوانه ام.  از آن ببعد هر کاسبی بما گفت قابلی نداره بنده هم بلافاصله دردرون و زیر لب وزوز میکردم "آبجیت قابل داره" و این هم شده بود تفریح و دلخوشی ما.  تا آنکه شب آخردر فرودگاه از خانم  زیبای فروشنده پرسیدم بسته های کوچک خاویار چند هستند، فرمودند قابلی نداره. بنده هم گفتم پس چون قیمت مناسب است خواهش میکنم  ده تا لطف کنید. خندید و خندیدم و آن صفحه از دفتر خاطرات نیز بسته شد  و ما هم از وطن عزیز خارج شدیم و بسوک تنهایی غربت بازگشتیم، تا کی فرصت شود دیداری دیگر تازه گردد. 
    ----------------------------------------------------------------------


    شعر زیبایی از عارف قزوینی که سالها پبش خانم الهه نیز آنرا باصدای زیبایش در برنامه گلها خواند. بخاطر شرایط غم انگیز جوانان ما در ایران این شعر بجاست:

    از خون جوانان وطن لاله دمیده
     
    از ماتم سرو قدشان سرو خمیده
     
    در سایه گل، بلبل ازین غصه خزیده
     
    گل نیز چو من در غمشان جامه دریده
     چه کج رفتارى اى چرخ!
    چه بدکردارى   اى چرخ!
     
    سر کین دارى اى چرخ!
     
    نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!
     
    از اشک همه روى زمین زیر و زبر کن
     
    مشتى گرت از خاک وطن هست به سر کن
     
    غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن
     
    اندر جلو تیر عدو سینه سپر کن
     چه کج رفتارى اى چرخ!
     
    چه بد کردارى اى چرخ!
     
    سر کین دارى اى چرخ!
     
    نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!
     
    از دست عدو ناله من از سردرد است
     
    اندیشه هر آن کس کند از مرگ نه مرد است
     
    جانبازى عشاق نه چون بازى نرد است
     
    مردى اگرت هست کنون وقت نبرد است
     چه کج رفتارى اى چرخ!
     
    چه بدکردارى اى چرخ!
     
    سر کین دارى اى چرخ!
     
    نه دین دارى نه آیین دارى اى چرخ!




    Photo by: Jeesh Daram 





    تصحیح الاراجیف

    Jeesh Daram


    ببخشید، لازم بتذکر است که آیت الله مطهری بعد از صرف شام در منزل یکی از دوستانش هنگام خروج از خانه توسط گروه فرقان ترور شد.  دیگر اینکه آن آیت الله طالقانی بود که در شب میهمانی باو زهر خوراندند و شایع شد که آن زیر سر سفیر روس بود.   از نظر طبقه بندی خیابانها هردو مقتول حساب میشوند    

    Azarin Sadegh

    Dear Jeesh,

    by Azarin Sadegh on

    "Lotfan kami jeesh kon cheshaat vaa she"...Your face looks too red! (kidding, just kidding! really!) 
    Great writing as always! I can't agree more with you! Thank you for sharing such a detailed tale of your observations in the new Tehran...I felt as if I was there with you, getting angrier and angrier!
    Welcome back home! Az.

    بهترین سوغاتی

    hamfekr


    خوش آمدید عزیز جان؛ چشممان روشن شد.


    Reza-Rio de Janeiro

    Jeesh Daram,

    by Reza-Rio de Janeiro on

    Dastet dard nakoneh Haj Agha (Just kidding...) :-)
    Vaghean, Gol neveshti dooste aziz...
    1400 years of Islamic plague and disease in Iran and bastardized Shia Asna Ashari Iranians...

    That poor stupid Shah thought he was dealing with Swiss people ....
    30 million Olaagh (from 35 million) in 1979 have been doubled in the past 30 years...
    They might be better informed now ( Thanks to global technology internet and etc.), But this EVIL and deep rooted Islamic identity has deep roots deep down inside these people to this day and after all they experienced in the past 30years, unfortunately..........
    You said it best, Future Iranian Constitution must ban Islam (even Sunni) and any other religion in Iran permanently! And we need an (AtaTurk) Persian style to enforce it as well... Good Luck with that...
    Baaz ham dastet dard nakone ham-meehan, your thoughts, humor and writings are fantastic and I enjoyed it very much.... With your permission, I will make a copy of this to read for my family and friends...
    Lotfan, baazam benevees... :-)
    Be Ghole yeki deegar az doostaan inja,
    Baa Sepaas,
    Reza


    Yaasi

    Welcome back :))))

    by Yaasi on

    As always so good to see your posts....It's always funny when you go to Iran for the first time, things look odd and funny. Is this picture for real??????


    Anonymouse

    Welcome back. I'm happy for u to have had a chance to visit Iran

    by Anonymouse on



    Everything is sacred.